از سخن چينان شنيدم آشنايت نيستم خاطراتت را بياور تا بگويم کيستم سيلي هم صحبتي از موج خوردن سخت نيست صخره ام هر قدر بي مهري کني مي ايستم تا نگويي اشک هاي شمع ازکم طاقتي است چون شکست آينه، حيرت صد برابر مي شود بي سبب خود را شکستم تا بيننم کيستم زندگي در برزخ وصل و جدايي ساده نيست *** نیمه شب است و ماه کامل من تنها ...نمیدانی چقدر چشمانم زیر نور ماه دیدنی شده اند ... چه درخشانند این دو جام جهان نمای وحشی ... می دانی به چه می اندیشم ؟ می دانی در ماه چرا محو شده ام ؟ میدانی چرا نیمه شب چشم بر آسمان دارم ؟میدانی چرا خواب با چشمهایم بیگانه شده است؟ راستش دلم دارد خسته می شود از تکرار واژه ی دلتنگی ٬دارد خسته می شود از اینهمه حرف زدن ... راستی برای که بگویم تو که گوشی برای شنیدن نداری٬برای که چشم بدوزم برجاده تو که نخواهی آمد .. اصلا جاده را نمی شناسی که بخواهی بیایی ... تو چون گون پای در گل داری ... چگونه بیایی ؟ ... باید بروم شاید بیابم دو چشمی را که نگرانم باشند ... شاید بیابم دلی را که دلبری بداند ... شاید بیابم شانه ای را که لختی بیاسایم در پناهش... وای نمیدانی چقدر دلم هوای دلتنگی هایت را کرده ... هر غروب که می شود در این بهار صد بار جان میدهم و زنده می شوم ...یادش بخیر آن کوچه ی تنگ و تاریک و خدا حافظی های ... یادش بخیر آن چشمها که بعد از رفتنم تا محو شدنم در پیچ کوچه ای دیگر تعقیبم می کردند ... یادش بخیر آن دست تکان دادنها از دور دست ... یادش بخیر آن روزهایی را که بودیم ... و حالا چقدر سخت و خشن و بی رحم شده ای ... چقدر دور شده ایمممم چقدر گم شده ایم و چقدر فراموشکار !! مگر نه ؟ دیگر مرز میان دلهامان آنقدر ژرف شده که عبور از آن ناممکن می نماید ...دیگر سخن از عشق نیست که از عداوت است و تنفر ٬ دیگر در جواب گل محبت آهن گداخته هدیه می دهیم ... گرفتم آن آهن گداخته را ـــ اول بار نبود ــ کجایی که ببینی چه محکم در آغوشم فشردم تا خاکسترم کند تا بسوزاندم ... و سوزاند ... خاکستر شدم ... چون گذشته ای نه چندان دور ...گاه آمدنم ! *** هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود یار آن حریف نیست که از در ٬ درآیدم عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود فرهاد وارم از لب شیرین گریز نیست ور کوه محنتم به مثل بیستون شود ساکن نمی شود نفسی آب چشم من سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران چهره ی من لا له گون شود دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت رخت سرای عقل به یغما کنون شود چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل معرفتش راهنمون شود به شب و پنجره بسپار که برمی گردم .عشق را زنده نگه دار که برمی گردم. دو سه روزی هم اگر چند تحمل سخت است .تکیه کن بر تن دیوار که برمی گردم . بس کن این سرزنش رفتی و بد کردی را .دست از این خاطره بردار که برمی گردم. گفته بودی که به شب چشم به راهم بودی .به همان دیده ی بیدار که برمی گردم . پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست . به شب و پنجره بسپار که برمی گردم. میگم : خدا به بنده هاش به اندازه ی فهم شعورشون روزی می ده ... راستی شعور ما چقدر ؟ که سهم مون از عشق این شده ... اگر وقتی دستمون نگاه میکنیم توش جز تنفر ٬ و در صفحه ی دلمون جز سیاهی نبینیم ! آیا باید شعورمان را دریابیم ؟ انسان بودنمان را تردید کنیم؟ و یا واژه ی عشق را انکار ............... نظر تون چیه
در خودم آتش به پا کردم ولي نگريستم
کاش قدري پيش از اين يا بعد از آن مي زيستم
نظرات شما عزیزان: